آوای نازمآوای نازم، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره
آنا ی نازمآنا ی نازم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

هدیه ناب خدا

سرماخوردگی

چند روزه نمیتونم مطلب بذارم اعصابم خورد شده از این نت فضایی. با گوشی هم نمیتونم فارسی بنویسم بدتر .. از همون روز که گلوم درد میکرد و رفتم بیرون سرما خوردم شدیـــــــــــــــد .. هی میترسم بازم نشه یه جمله مینویسم تایید میکنم و دوباره .. آره عزیزم دارو هم نمیتونم بخورم  کارم شده خوردن پرتقال لیمو شیرین سیب شیر و سووووووپ روز اول که انقدر حالم بد بوووووووووووود که نگو بابایی هم که منو تو اون حالت میدید خیلی ناراحت بود.. با اون حالم به زحمت بلند میشدم از جام و یکم سوپی چیزی درست میکردم .. مامانم بیچاره خودش که یه ماه سرماخورده و خوب نمیشه بازم میگفت بیا اینجا بمون منم نرفتم اونجا برادر زاده هام میان اونا هم میگیرن و هم اینکه با و...
7 دی 1392

5 سال گذشت ...

3 دی 87 من و بابایی عقد کردیم و از اون روز 5 سال میگذره حالا با وجود تو ما خوشبختر از هر موقع دیگه هستیم . خیلی خوشحالم که دارمت و همینطور خوشحالم که یه زن هستم و میتونم یه همچین حس فوق العاده ای رو تجربه کنم ازت ممنونم عزیزکم که اومدی و قول بده تا همیشه پیشمون بمونی . خدایا شکرت .. ایشالله سال دیگه این موقع تو بغلم نشستی و یه نی نی 5 ماهه شیرین شدی واسه خودت و منم هی میخورمت و میبوسمت .. امروز به خاطر شما رفتم ماهی تازه خریدم و درست کردم و خوردم که به شما ویتامینای خوب خوبش برسه .. از امروز صبح گلوم درد میکنه و هی آب نمک قرقره میکنم تا بدتر نشه ..
3 دی 1392

آغاز هفته هشتم

در این هفته جنین هشت هفته ای است و چون تمام اعضای داخلی بدن کامل است حالا میتوان جنین را بچه خواند اما تا لحظه ی تولد به رشد ادامه میدهد . کودک شما حدود 1.6 سانتی متر است. او مرتبا حرکت میکند و تغییر مکان میدهد. دنبالچه جنینی او در حال ناپدید شدن است . مامانی قربون اون دست و پاهات بشه وای که بیای بغلم چقدر دست و پاهات رو بخورم و بوسشون کنم عزیزکم . مامانی ازخودم که بگم این روزا خیلی زود خسته میشم و همش دوست دارم دراز بکشم و بخوابم . از غذا خوردنم که گفتم نمیتونم مثل همیشه بخورم باید کم کم بخورم و زودی هم گشنم میشه . خدارو شکر حالت تهوع ندارم و از این بابت راحتم . خیلی دوست دارم گل نازم ..... ...
2 دی 1392

30 آذر اولین سونو - 47 روزگی - شب یلدا

سلام جینگیل مامان قربونت برم که یه نقطه بودی.حیف که جواب سونو رو میذارن تو پروندم و نمیتونم عکست رو بذارم اینجا ولی همش جلوی چشممی عزیزدلم .. آره مامانی روز شنبه رفتم بیمارستان و فرستادن پیش دکتر خودم خانم دکتر اشتری سونو شدم و وای که چه لحظه ای بود و نیشم تا بناگوش باز بود و دکتر هم که شروع کرد کامل حرفاش تو ذهنم حک شد که میگفت به به به خداروشکر حاملگی داخل رحمی جنین زنده ضربان قلب طبیعی دیگه یه چند تا اندازه گفت و سنتو گفت منم که هنگ بودم و بلند که شدم فقط به مانیتور زول زده بودم و شما رو نگا میکردم که چقدرررر کوچولو بودی و دکتر گفت که حالا برو پذیرش بگو از نمیدونم چی چی یه دکتر برات انتخاب کنن که دیگه تحت نظر اون باشی دیگه انقدر هنگ بود...
2 دی 1392

روز 45

سلام نازگل مامان مامانی دیروز رفتم پیش دکترم و حال شمارو ازم پرسید و میگفت بچمون چطوره گفتم خووووووب فکر میکرد رفتم برای سونو گفتم که سونو شنبست و امروز برای چیز دیگه ای اومدم . تو این مدتی که من میرم این بیمارستان تا حالا انقدر شلوغ ندیده بودم . کلی منتظر نشستم تا پذیرش نوبتم بشه و ساعت 12 رفتم داخل و ساعت 1 هم خونه بودم . اومدنی از کتابفروشی اونجا یه کتاب دیگه خریدم برات عزیز دلم و تو راه یکمیش رو خوندم . اومدم خونه و زودی نهار آماده کردم و خوردم و زودی هم برای شام قورمه سبزی درست کردم آخه عزیزجونت و آقاجون میخواستن بیان خونمون و تمیز کاری کردم و دیگه نا نداشتم و یه ساعتی خوابیدم و کلی انرژی گرفتم . یه موقع هایی یادم میره که شم...
28 آذر 1392

آغاز هفته هفتم

سلام تمشک مامان قربونت برم منننننننننننننن حالم خوبه خداروشکر ایشالله که شما هم اون تو حالت خوبه خوب باشه عزیزکم ... این روزا همش خونه هستم از اونجایی که هوا سرد شده سعی میکنم بیرون نرم و استراحت کنم ... فقط چیزی که ناراحتم کرده چند روزه سوزش دارم و گفتم اگه بخوام تا شنبه صبر کنم یه موقع شدید میشه و نمیتونم تحمل کنم و امروز زنگ زدم و برای چهارشنبه ساعت 11 وقت گرفتم که برم پیش دکتر ... امروز هفته هفتم شروع میشه و هر روز و هفته ای که میگذره و کم میشه از روزای انتظار من خوشحالتر میشم که به روز دیدار نزدیکتر میشیم ... وای خدا یعنی میشه ببینم اون روز و اون لحظه رو که عشقمو بچمو پاره ی تنمو میدن تو بغلم ... آخخخ خدایا شکرت ...ولی هنـــ...
25 آذر 1392

روز 35

سلام پاره تنم مامانی خوبی عزیز دلمممممممممم ؟؟؟ اون تو جات خوبه ؟ راحتی ؟ امیدوارم خدا بهم توانایی بده تا بتونم خیلیییییی خوب از هدیه نابش نگهداری کنم . منم خوبم خداروشکر همه چی خوبه . نه حالت تهوع هم ندارم . مامان میگفت که خودش و خالم و دختر خالم که حالت تهوع نداشتن و اگه به اونا کشیده باشم که من هم حتما همینطورم . امروز مامان مهربونم که مریض شده بود و رفته بود دکتر گفتم نهار آش درست میکنم بیا خونمون و اومد و بیچاره هی میگفت نزدیک من نشین تو هم میگیری و زود هم رفت که یه موقع من ازش نگیرم . امروز که یکم زیادی کار کردم بعدازظهر که بابایی اومد عصرونه که خوردیم دیگه نا نداشتم و دراز کش شده بودم و چشمام هم باز نمیشد و بابایی هم نگرانمون شد...
17 آذر 1392

اولین ویزیت دکتر بعد از اومدن نی نی

دیروز که با مامان صحبت میکردم نظرمو عوض کرد و گفت نمیخواد بری آزمایش بدی همونا رو ببر یه چیزی میشه دیگه . منم نرفتم آزمایش و رفتم دکتر و با جواب اون دوتا آزمایش . دکترم خیلی خوشحال شد و گفت نگران این جواب نباش  دو هفته ی دیگه یعنی 30 آذر بیا پیش خودم سونوت کنم تا بچه رو ببینیم نوشت که وقتی اومدم بفرستن پیش خودش برای سونو . خیلی خوشحال شدم و خدارو شکر کردم و به مامانم زنگ زدم گفتم و به بابایی هم همینطور . مامانم گفت من به مادر شوهرت میگم و مژدگانی ازش میگیرم . اومدم خونه و زنگ زدم إشغال بود و حدس زدم که داره با مادر شوهری صحبت میکنه و خودش زنگ زد و گفت که گفتم بهش و خیلی خوشحال شد و مثل اینکه دو تا از خاله های شوهری هم اونجا بودن دیگه او...
16 آذر 1392