آوای نازمآوای نازم، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
آنا ی نازمآنا ی نازم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

هدیه ناب خدا

30 آذر اولین سونو - 47 روزگی - شب یلدا

1392/10/2 14:13
نویسنده : مامان نرگس
293 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جینگیل مامان قربونت برم که یه نقطه بودی.حیف که جواب سونو رو میذارن تو پروندم و نمیتونم عکست رو بذارم اینجا ولی همش جلوی چشممی عزیزدلم ..

آره مامانی روز شنبه رفتم بیمارستان و فرستادن پیش دکتر خودم خانم دکتر اشتری سونو شدم و وای که چه لحظه ای بود و نیشم تا بناگوش باز بود و دکتر هم که شروع کرد کامل حرفاش تو ذهنم حک شد که میگفت به به به خداروشکر حاملگی داخل رحمی جنین زنده ضربان قلب طبیعی دیگه یه چند تا اندازه گفت و سنتو گفت منم که هنگ بودم و بلند که شدم فقط به مانیتور زول زده بودم و شما رو نگا میکردم که چقدرررر کوچولو بودی و دکتر گفت که حالا برو پذیرش بگو از نمیدونم چی چی یه دکتر برات انتخاب کنن که دیگه تحت نظر اون باشی دیگه انقدر هنگ بودم هیچی یادم نیومد که حرف بزنم و سوال کنم و دکتر رفت و منم لباسم رو پوشیدم و اومدم بیرون و نوبت گرفتم و یه دکتری انتخاب کردم و همون موقع رفتم ویزیت شدم و وزنم کرد با کتونی و کاپشن و همه چی 67900 بودم و فشارم هم 11 و نیم بود و گفت که چیا بخورم و یه مکمل هم برام نوشت و آزمایش هم نوشت که سه هفته ی دیگه برم پیشش و اومدم بیرون و کلی ناراحت که من دکتر خودمو دوست داشتمممممممممممممممناراحتدل شکستهگریهتازه به بابایی هم میگفتم دوست دارم همین دکترم زایمانم رو انجام بده ولی نمیشه ایشون فقط بیمارایی رو که برای بارداری مشکل دارن یا مشکل زنان دارن و ویزیت میکنه ..خلاصه به مامانم که چندبار زنگ زده بود زنگ زدم و گفتم همه چی خوبه از نگرانی دراومد و خوشحال شد و بعدش به بابایی گفتم و از اونجا رفتم خونه مامان فاطمه (مامان خودم ) که امشب شب یلدا هست دور هم هستیم و رفتم و خستهههههه رسیدم و نهار خوردم و خوابیدم و بعد ازظهر بابایی کلاس داشت و من خودم رفتم خونه عزیز ( مامان بابایی ) و بابایی هم که تو ترافیک مونده بود ساعت 8 رسید و شام خوردیم و عزیز کلی آجیل ماجیل و میوه آورد که من نتونستم چیزی بخورم شام که خوردم تازه مثل همیشه هم که زیاد میخورم نه ولی انگار چند برابر معده م  غذا خوردم و به سختی میتونستم نفس بکشم مامانم میگه من هم سر دایی جون اینطوری بودم یکم که غذا میخوردم انگار چند برابر خوردم و حالم بد میشد و حالا من هم نمیتونم زیاد بخورم و وعده ها رو بیشتر کردم و مقدارش رو کمتر . از اونجا هم رفتیم خونه مامان فاطمه و اونجا هم که همه چی رو زندایی جونت تزیین کرده بود و چیده بودن و منتظر ما بودن . کلی عکس گرفتیم و دایی جونت میگفت آخرین عکسای دونفری تون رو بگیرید که آخرین روزای خوشیتونه و دیگه مثل ما گرفتااااار میشید و بعد دایی جون برای هممون فال حافظ گرفت و کلی هم خندیدیم و خوش گذشت ...

وای وای دو سال پیش بود همچین روزی من از دکتر رفتم خونه مامان فاطمه و با کلی غم تو دلم .. خدارو شکر امسال با وجود تو وجودم سرشار از شادی بود عزیزکم ..

مامانی اینم بگم که قدمهای فینگیلی شما تا اینجا پر از خیر و شادی بوده برامون هم تو خانواده ی بابایی هم خانواده ی خودم . یکیش این بود که همچین ییهویی جور شد که عزیزجون و آقاجون برن مکه چون الویت خودشون یکی دو سال دیگه بود که حالا همین دو هفته ی دیگه میرن ..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)