روز 45
سلام نازگل مامان
مامانی دیروز رفتم پیش دکترم و حال شمارو ازم پرسید و میگفت بچمون چطوره گفتم خووووووب
فکر میکرد رفتم برای سونو گفتم که سونو شنبست و امروز برای چیز دیگه ای اومدم . تو این مدتی که من میرم این بیمارستان تا حالا انقدر شلوغ ندیده بودم . کلی منتظر نشستم تا پذیرش نوبتم بشه و ساعت 12 رفتم داخل و ساعت 1 هم خونه بودم . اومدنی از کتابفروشی اونجا یه کتاب دیگه خریدم برات عزیز دلم و تو راه یکمیش رو خوندم .
اومدم خونه و زودی نهار آماده کردم و خوردم و زودی هم برای شام قورمه سبزی درست کردم آخه عزیزجونت و آقاجون میخواستن بیان خونمون و تمیز کاری کردم و دیگه نا نداشتم و یه ساعتی خوابیدم و کلی انرژی گرفتم .
یه موقع هایی یادم میره که شما تو دل مامانی هستی و یه کارایی میکنم و بعدش میگم واااااااای خدا به نینیم چیزی نشده باشه و اون موقع هست که پشیمونی میاد سراغم . پری شب یه کاری کردم همینجوری نشسته بودم یه دفعه با خودم گفتم بذار این مبل و بذارم اون طرف بابایی هم خوابیده بود و خلاصه کلی بکش بکش مبل انجام دادم و آخرش کمر درد گرفتم و واییییییییییییی دیگه داشتم ازترس میمردم و تازه خیلی هم بد شد ولی جرات نکردم دیگه ادامه بدم و همونجوری گذاشتم تا فردا و رفتم خوابیدم ولی همچنان عذاب وجدانننننننننن داشت منو میکشت که چرا من همچین کاری کردم اگه به شما چیزی بشه من اون موقع میمیرم و بابایی هم صبح که داشت میرفت سرکار کلی دعوام کرد و ناراحت شد و از سرکار که اومد مرتب کرد و میگفت من کمرم درد گرفت تو چجوری اینارو جابه جا کردی منم که همش این شکلی بودم ولی دیگه قول دادم که حواسم به شما باشه و اذیتت نکنم...
فعلا تا شنبه که میخوام ببینمت مامانی میام و تعریف میکنم . دوست دارم خیلی زیاد ......