آوای نازمآوای نازم، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
آنا ی نازمآنا ی نازم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

هدیه ناب خدا

شروع هفته بیست و پنجم

1393/2/1 21:32
نویسنده : مامان نرگس
344 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترک مامان

مامانی به سلامتی وارد هفته بیست و پنجم شدیم عسلم و 12 روز دیگه 6 ماهمون تموم میشه و چقدر خوبه حساب کتاب کردن روزها و هفته ها برای رسیدن به فرشته ی رویاهام خیال باطل  لبخند  بغل

این روزا دیگه سر یه ساعت های مشخصی بیدار میشی و تکون تکون میخوری و بعدش هم میخوابی قربونت برم .. مثلا صبح ها ساعت 7 اینا شروع میکنی به ورزش صبحگاهی و نمیذاری مامانی بخوابه و یه کوچولو ظهر و میره تا 7 یا 8 شب و دوباره میخوابی تا شب که من میخوام بخوابم بیدار میشی و دیگه نمیدونم کی خوابت میبره .. عاشق وقتی هستم که سرت رو تکون میدی خیلی حس خوبیه و با دست و پاهات ضربه میزنی به دلم ..

مامانی امروز صبح رفتم برای آزمایش قند بارداری و چشمت روز بد نبینه که چی کشیدم و چجوری خودمو کشوندم خونه ..

اولش که رسیدم 2 تا ظرف برای ادرارم دادن و گفتن که اولش تو یکی و بقیش تو یکی دیگه منم تازه رفته بودم دستشویی و مثانم خالــــــــی و انقدررررررررر آب خوردم مگه جیشم میگرفت نیشخند تو خونه بودم و هیچی هم آب نمیخوردم ده بار میرفتم دستشویی ها و خلاصه بعد دادن نمونه ادرار ازم خون گرفتن و یه لیوان بزرگ دادن و پودر قند و گفتن اینو با آب حل کن و بخور و حالا خدا خیرش بده خانمه که ازم خون میگرفت برام یکم آبلیمو ریخت توش و خیلی بهتر شد و اونو هم خوردم و بهشون اطلاع دادم و حالا ساعت چند بود 9 و 55 دقیقه و برام ساعت نوشت سه بار دیگه 10:55 _ 11:55 _ 12:55 سر این ساعتها برم و خون بدم هیپنوتیزم فکر کننننننننننننن .. حالا ناشتا هم هستم و نباید هم چیزی بخورم .خلاصه رفتم نشستم و با چند تا خانمی که مثل من اومده بودن برای همین آزمایش شروع به صحبت کردیم و حال من خیلی خوب بود نسبت به اونا و تو دلم خوشحال بودم و بیچاره یکیشون که وسطش حالش به هم خورد و رفت تا فردا دوباره بره آزمایش و همین روال .. اون یکی هم بیچاره گودی زیر چشماش چاه عمیق بود انگار و اون هم رفت رو تخت دراز کشید تا آخرین نوبت خونگیریش بشه و منم نشستم منتظر و دیدم که نـــــه منم دارم به حال اونا دچار میشم و احساس کردم دارم  سبز و دوییدم دستشویی و خیلی خیلی کم بالا آوردم و حالم خوب شد و ولی چیزی نگفتم عینک خجالت آخه از اون همه آب قندی که من خوردم اون چیزی نبود که. شما هم که شروع کرده بودی به تکون خوردن و فقط دلم به وجود شما گرم بود عزیزکم . اونا همه با یه همراه اومده بودن و به من میگفتن که چرا تنها اومدی و زنگ بزن یه نفر بیاد پیشت .آخه نمیدونستم که اینجوریه ولی اگر هم بودن که کاری ازدستشون برنمی اومد .. تو این مدت رفتم بیرون یه هوایی خوردم و حالم بهتر شد و اومدم و همچنان منتظر و نوبت دوم رو گرفتن و همینطور هی انرژیم کمتر وکمتر میشد و دیگه نای حرف زدن هم نداشتم و حالا اون همه آبی که صبح خورده بودم اومده بود تو مثانم و داشتم میترکیدم و اجازه گرفتم و رفتم دستشویی ولی مرحله آخر خونگیری نمونه ادرار هم میخواستن و باید برای اون موقع بازم آب میخوردم سبز همچنان ناشتا و ساعت 1 کارم تموم شد و دیگه از بس نشسته بودم کمر درد شدیـــــــــد هم اضافه شده بود و دیگه مسیر 5 دقیقه تا خونه 5 ساعت طول کشید برام و الان که یادم میوفته حالم بد میشه و تو راه هم هی دعا که خدایا بچم سالم باشه و منم سالم برسم خونه و رسیدم و یه چیزی خوردم و افتادم رو تخت ..

راستی خانم هایی که اومده بودن برای همین آزمایش سن بارداریشون با من یکی بود ولی شکمشون از شکم من خیلی بزرگتر بود و من اگه باهاشون صحبت نمیکردم متوجه نمیشدن که من باردارم . نمیدونم این خوبه آیا یا که نه متفکرسوال..تو فامیل بابایی هم که گفته بودم چند نفر با هم باردار هستن و حالا یا یه ماه جلوتر یا عقب تر از من اونا همشون چااااااق شدن و شکمشون هم گننننننده ولی من نه ..

بابایی اومد و میوه اینا خوردیم و صحبت کردیم و خوابیدیم تا بعدازظهر و بابایی رفت کتابخونه و منم خونه رو جمع و جور کردم یعنی از همون جلوی در که رسیده بودم ظهر همینجور کیف و مانتو و شال و .. ولو شده بود و اونا رو جمع کردم و شام درست کردم تو پلوپز و این یعنی ته دیـــــــــــــــــــــــــــگ و دیگر هیــــــــــــچ ..

زنگ زدم بیمارستان و برای یکشنبه 7 اردیبهشت هم از دکتر مژگان محمدی وقت گرفتم ..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مريم مامان اميران
6 اردیبهشت 93 0:16
واي عجب آزمايش دنگ و فنگ داري بود!!! خسته نباشي ماماني...عزيزم يكي از چاقي زياد ميناله ( مث من) يكي از لاغري؛) دختر بيخود فكر نكن ، همه چيزت عاليه عاليه . ميبوسمتون