آوای نازمآوای نازم، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
آنا ی نازمآنا ی نازم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

هدیه ناب خدا

شروع هفته سی و یکم و ماه هشتم

1393/3/12 15:23
نویسنده : مامان نرگس
268 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترکم آوای مامان

مامانی خوبی عزیزکم ؟ مامانی عاشقته گلم

مامانی به سلامتی هفته سی رو تموم کردیم و وارد هفته سی و یک شدیم و ایشالله به سلامتی فردا که 13 خرداد هست 7 ماهت تموم میشه و وارد ماه 8 میشیم و تقریبا 2 ماه دیگه تو بغل ما هستی فرشته ی من .. اصلا باورم نمیشه ..

حالم خوبه خداروشکر فقط خیلی احساس سنگینی میکنم وای وای مخصوصا موقعی که میخوام از روی زمین بلند بشم انگار وزنم 100 کیلو شده .. شبها چند بار بیدار میشم از خواب هم برای دستشویی رفتن هم برای هر بار تکون خوردن بیشتر به پهلوی چپم میخوابم هم ودم راحتترم هم شما انگار آخه تا به پهلوی چپم میخوابم شروع میکنی به حرکت کردن .. دم صبح که برای دستشویی رفتن بیدار میشم دیگه تا یه ساعتی خوابم نمیبره و جاش تا ساعت 11 اینا میخوابم خلاصه که با اون خواب راحت و یه سره تا صبح خداحافظی کردم ولی به جاش همه دنیا رو دارم دخترکم .. وای وای از سی نه هام بگم که انقدر سنگینی میکنه و هوا هم که گرم شده و بیرون که میرم خیلی اذیت میشم .. دیگه حلقه ام کوچیک شده غمگینو یا اگه هم بره درآوردنش خخخخیلی سخته و کفشام برام کیپ شدن و جا میندازن روی پام ..

یه چزی که یادم نگه داشتم تا اینجا بنویسم این بود که چند روز پیش که نشسته بودم و تکون تکون میخوردی و منم شروع کردم برات لالایی و شعر بابایی رو میخوندم و همین که قطع میکردم تکون میخوردی و دوباره که شروع میکردم تکون نمیخوردی و این کارو چند بار تکرار کردم و تو هم همین کارت رو تکرار میکردی و منم یرات کلی ضعف کردم نازکم .. تازه یه بار هم سکسکه کردنت رو متوجه شدم میدونی چحوری آخه یه چیزی که هی تو فاصله ی چند ثانیه ای و منظم تکرار میشد و منم متوجه شدم که سکسکه کردنت هست قربونت برم من ..

یه چیز دیگههههههههههه اینکه پریروز یعنی شنبه با مامان فاطمه و زندایی سولماز و پرنیای عمه رفتیم جمهوری و خریدهایی که مونده بود رو انجام دادیم و اومدیم و کلی لباسای خوشگل خوشگل که دلم ضعف میره براشون .. تخت و کمدت هنوز نیومده و فردا قراره تحویل بدن اگه خوش قول باشن البته . چیدمشون عکس همه رو یه دفعه میذارم برات تا یادگاری بمونه ..

آهان اینو میخواستم بگم همون روزی که رفتیم خرید اصلا تکون نخوردی من با اینکه خوشحال بودم برات داشتیم خرید میکردیم ولی ته دلم خیلی ناراحت بودم که چرا تکون نمیخوری و زندایی سولماز میگفت بیچاره رو خسته کردی خوب تکون نمیخوره و شب که رفتیم خونه و میخواستم بخوابم یه کوچولو تکون خوردی و انگار که زندگی دوباره دادی بهم و از خوشحالی خوابم نمیبرد .. دیروز هم که با بابایی نشسته بودیم و داشتیم فیلم میدیدم انقدررررررررررررر تکون میخوردی که بابا هادی هم راخت میدید و خندش گرفته بود ..

پنجشنبه 8 خرداد هم رفته بودیم عروسی دخترخاله بابایی و همه میگفتن خوشگل بودی خوشگلتر شدی زیبا .. کلی هم عکس های دونفره با هم انداختیم ..

دیگههههههههههه متفکر دیگه همین دیگه فقط خیلی دلم برای دیدنت تنگه دخترم .. هفته ی دیگه تو سونو میبینمت و امیدوارم خوب وزن گرفته باشی ..

پسندها (2)

نظرات (0)