آوای نازمآوای نازم، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
آنا ی نازمآنا ی نازم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

هدیه ناب خدا

بدون عنوان

بازم نیومدی سلام دردونه بازم که نیومدی ؟ مامانی نمیدونم چه حکمتی هست که خدا اجازه نمیده شما بیای پیش ما ولی هر چی هست میدونم به صلاحمونه . مامانت مریــــــــــــض شده بدجوری . بدنم عفونت شدید گرفته . به خاطر اینکه رفتم تو دریا و آب گرم اینطوری شدم . دعا کن زودی خوب شم اصلا حالم خوب نیست مامانی . بابایی هم منو میبینه ناراحت میشه . [ جمعه 24 شهريور 1391 ] [ 18:00 ]
4 خرداد 1392

بدون عنوان

خدایا خداجونم دلم برات تنگه . خیلی دلم میخواد داشته باشمت . انقدر جسم و روحم خستست که نگو . دیگه نمیدونم چی کار کنم . دیگه هیچی خوشحالم نمیکنه . همش ته دلم غمگینه . هر لحظه به یادتم هر لحظه . دلم گرفته . بغض گلوم رو گرفته . دلم میخواد فقط بشینم و گریه کنم و بس . دست و دلم به کار کردن و درس خوندن نمیره اصلا . دلم میخواد بمیرم . نمیتونم صبرکنم آخه چقدر انتظار . بعدشم که میگی خوب صبر میکنم مگه میگذره زمان .  گریـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ..  خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااا کمکم کن . خیلی خستم . دلم میخواد برگردم به دوران بچگیم و همونجا بمونم . گریـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه .. خدایا چ...
4 خرداد 1392

بدون عنوان

٣ مهر 90 امروز سوم مهر یکسال گذشت از روزی که رفتم پیش دکترم و گفتم میخوایم اقدام کنیم برای بارداری . پارسال فکر میکردم که این موقع دیگه تو بغلمی . چه خیالاتی . چقدر خوشحال بودم . هـــــــــــی . اون موقع وقت دکتر گرفتم که تا آزمایشات رو انجام بدم بشه آبان اقداممون برای اومدنت و شما مرداد ماه به دنیا بیای که مردادی بشی مثل بابایی مهربووووون خونگرم اجتماعی بااراده مدیر و استوار مثل یه کوه . ولی زهی خیال باطل که هنوزم نیستی کنارمون ولی امیدوارم که دیگه آبان امسال بیای عزیز دلممممممم . امروز هم وقت گرفتم که برم ولی دکتر نیست و چهارشنبه وقت داد که با بابایی میخوام برم . برامون دعا کن فرشته . راستی به بابایی گفتم که بیا برای نی نی مون یه چیز...
4 خرداد 1392

بدون عنوان

نی نی نااااااااااااااااااز دار نی نی ناز نازی من چقدر شما نااااااااااااز داری خداجون . مادری گفتم که وقت گرفته بودم و با بابایی رفتیم پیش دکترم و گفتم که بازم شما نیومدی دیگه صبر کردن ما هم تموم شد و برامون کلــــــــــــی آزمایش نوشت و برای من یه عکس هم نوشت . آزمایش رو باید 3 روز بعد از تموم شدن پریودم انجام بدم و با جواب عکس و آزمایش خودم و بابایی ببرم نشونش بدم که ببینیم مشکل کجاست که شما ناز میکنی . بابایی میگه دکترت رو عوض کن گفتم حالا بذار جواب آزمایشاتمون رو نشونش بدم ببینم چی میگه بعد پیش یه دکتر دیگه هم میبرم . دعا کن مشکل خاصی نباشه نی نی توچولوی ما . عاشقتونم . عاشق شما و بابایی مهربونت . مامانی قول بده اومدی قدر بابایی رو ...
4 خرداد 1392

بدون عنوان

ورزش سلام مامانی . سلام عشقم نفسم زندگیم بیا که دلم برات یه ذره شده و دیگه طاقت دوریت رو نداره . مامانی شروع کردم دوباره ورزش کردنو با اراده ی بیشتر از قبل . به غیر از باشگاه با دوستم میریم پارک پیاده روی و یکم هم میدوییم . خیلی احساس خوبی دارم کلی انرژی میگیرم و دیگه روحیم هم کسل نیست . دیگه همین دیگه همه چی خوبه و خوش به غیر از نبودن شما و دلتنگی برای شما . من و بابایی خیلی همدیگرو دوست داریم و خوب و خوشیم و هیچ چیزی کم نداریم به جز شما . مامانی نمیخوای بیای ؟ آخه چرا ؟ هان ؟ اصلا بیخیال باز دوباره یادت میوفتم و اعصابم داغون میشه و گریم میگیره و دپرس میشم و بدتر از همه اعصاب بابایی رو خورد میکنم و بیچاره رو اذیت میکنم و ناراحت میشه ....
4 خرداد 1392

بدون عنوان

یاد تو .. مامانی وقتی یادت میوفتم داغون میشم و اعصابم بهم میریزه و بیچاره بابایی رو هم میرنجونمش از خودم . چیکار کنم خدا ؟ مامانی بیا دیگه . بیا تا زندگیمون سروسامون بگیره . الان هم بابایی باهام قهر کرده . یعنی دلشو شکوندم خوب چیکار کنم دست خودم نیست . حالا با این وضع داریم میریم مهمونی . البته الان میرم از دلش در میارم . به امید اومدنت عزیزم . بوس بوس بوس .. [ پنجشنبه 13 مهر 1391 ] [ 19:16 ] ...
4 خرداد 1392

بدون عنوان

آسمون دلم ابریِ امروز از صبح که بیدار شدم اصلا حال و حوصله ی هیچ کاری رو ندارم و قیافم همش ناله ست و آویزون . بابایی هم که بعد کارش رفته بود دانشگاه و دیر اومد خونه و شام خوردیم و اومدیم که یکم صحبت کنیم که نزدیک بود که بحثمون بشه آخه بابایی خسته بود و من بیحوصله خوب دیگه بهتر از این نمیشه که دیگه دوتاییمون هم فهمیدیم اوضاع از چه قراره دیگه ادامه ندادیم و من اومدم تو اتاق سر مجله خوندن و نت و بابایی هم که داشت خوابش میبرد رفت رو تخت خوابید و منم که اینجام . پیاده روی و ورزش هم حالم رو خوب نکرد . هرماه این مجله ی نی نی+ رو میخونم که کلا درباره ی بارداری چه قبلش و چه بعدش . همیشه قسمتی که خواننده ها از تجربه ای که داشتن و گفتن میخونم گری...
4 خرداد 1392

بدون عنوان

دلتنگی بابایی سلام عزیز دلم مامانی این ماه که نیومدی راحتتر کنار اومدم برخلاف ماههای قبل . به امید اینکه زودی بیای پیشمون عزیزم . مامانی نمیدونی که چقدر به فکرتم و هر لحظه به تو فکر میکنم . توی خونه هر لحظه . بیرون تو خیابون تو اتوبوس تو مغازه مهمونی ها هر جا و هر ثانیه به فکرتم . بابایی که خیلی دلش برات تنگه . باباییی که اصلا بروز نمیداد میگه که دیگه واقعا دلم میخواد که بچه داشته باشم و واقعا اینو دارم حس میکنم و هر لحظه به فکرشم اینارو خود خودش گفتا باورت میشه بابایی ؟ الهی من بمیرمممممممممممممممممممم نبینم این لحظه ها رو عزیزم . خدایا خدای عزیزم خدای مهربونم همه ی اونایی که بچه میخوان بهشون یه بچه ی سالم و صالح عطا کن من هم ...
4 خرداد 1392

بدون عنوان

خدایا   من دلم نـــــــــــــــــــــــــــــــــی نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی میخواد خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا فریاد بی صدای دلم رو میشنوی خداااااااااااا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  سنگینی دلم رو حس میکنی خدااااااااااا ؟؟؟؟؟؟؟؟ صدای شکستن قلبم رو میشنوی خدااا ؟؟؟   [ يکشنبه 30 مهر 1391 ] [ 0:44 ]
4 خرداد 1392