آوای نازمآوای نازم، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
آنا ی نازمآنا ی نازم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

هدیه ناب خدا

بدون عنوان

فقط 2 روز دیگه .. سلام مامانی ، سلام فرشته ی من ، سلام امید و آرزوی من پریشب توی نت عکسهای زلزله ی تبریز رو میدیدم عکس نی نی هایی رو که زیر آوار مونده بودن واااااااااااااای خدا خیلی وحشتناک بود کلی گریه کردم و برای بازمانده هاشون از خدا صبر و آرامش خواستم ، بعدش هم که خوابیدم انقدر خوابای وحشتناک دیدم که نگو ، کلی ترسیده بودم ، اونایی که تو زلزله بودن چی کشیدن ، خدا یه بار دیگه قدرتش رو نشون داد که ما هیچیم در برابرش . مامانی 2 روز دیگه مونده البته یکم بیشتر از 2 روز باید صبر کنم ببینم تا شما افتخار دادی بیای یا نه ، ایشالله که مامانت رو قابل دونسته باشی و اومده باشی . [ چهارشنبه 25 مرداد 1391 ] [ 6:07 ] ...
4 خرداد 1392

بدون عنوان

من عیدی میخوام خدااا .. مامانی این برای اولین باره که قهره من و بابایی انقدر طولانی شده ، چون من خودم اصلا طاقت ندام که قهر بمونیم و زودی میرم آشتی ، بابایی هم همینطوره و اگه مقصر باشه زودی میاد آشتی ، اینبار من بیشتر از بابایی مقصرم و منم که ایندفه خخخخخخخخخیلی عصبانی شده بودم و ناراحت و زدم به سیم آخر نرفتم تا الان آشتی ولی خوب امروز مهربون شده بودم یکم که برم دیگه برای آشتی که تو ماشین ناراحتم کرد و منم بدتر ناراحت شدم و فعلا که ادامه دارد ، داشتم با خودم فکر میکردم که اگه اومده باشی و با خبر اومدن تو با هم آشتی کنیم چه کیفی میده و چقدر به یاد موندنی میشه ، ماه قبل نه ماه قبلش که فکر میکردم اومدی رفتم و یه پستونک خوشگل گرفتم تا وقتی م...
4 خرداد 1392

بدون عنوان

آشتی آشتی آشتی مامانی امروز صبح با بابایی آشتی کردم آخه خیـــــــــــــلی دلم براش تنگ شده بود خیلی ، دیگه طاقت نیاوردم و صبح که میخواست بره سرکار باهاش آشتی کردم ، الان که فکر میکنم به خودم میگم چجوری تونستم 2 روز قهر بمونم !!! مامانی ببین دیگه چقدر عصبانی شده بودم !!! ولی بابایی هم دلش برام تنگ شده بود ، هوراااااااااااااااااااا آشتـــــــــــی . خداجونم عاشقتم خیلی دوست دارم به خاطر همسر مهربونم . این چند روز حالا انقدر کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش میان که آدمو دق میدن ، همیشه همینجوریه که وقتی میخوای روزا زود بگذرن دیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر میگذرن . [ پنجشنبه 26 مرداد 1391 ] [ 13:54 ] ...
4 خرداد 1392

بدون عنوان

برای تو که نیامدی .. بازم نیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو مدی [ جمعه 27 مرداد 1391 ] [ 14:24 ]
4 خرداد 1392

بدون عنوان

فال حافظ من دیشب بابایی که دید من حوصلم سررفته و کسلم زنگ زد به دوستامون و رفتیم بیرون منم یه مسکن خوردم و رفتیم ، اونجا یه پسر کوچولویی که فال حافظ میفروخت اومد و فال گرفتیم و گفتیم خودش بهمون بده و وای خدا نمیدونید که چقدر این پسر مودب بود و تمیز بعد چشماش رو هم بست و خیلی جدی با تمام وجود و از ته دلش اون فال رو برمیداشت من که اگه بد نبود گریه میکردم و دلم میخواست بغلش کنم ، حالا فالم انقدررررررررررررررررررررررررر راست بود که من و بابایی همینجوری مونده بودیم و بهم نگاه میکردیم ، حالا اینجا مینویسم .   ای باد مشکبو بگذر سوی آن نگار      بگشا گره ز زلفش و بویی بمن بیار با او بگو که ای نا مهربان من&nb...
4 خرداد 1392

بدون عنوان

روز دیــــدار سلام گلم سلام عشقم سلام زندگی من مامانی امروز صبح خوابتو دیدم عزیزم البته رفته بودم سونو اونجا دیدمت ولی یه صورت گرد و تپل داشتی و تازه اونجا داشتم با خودم میگفتم شبیه بابایی هستی ولی بعد دیدم نه بیشتر صورتت شبیه خودمه ، دکتر داشت قسمتای بدنت رو نشونم میداد و منم خودم گفتم این ستون فقراتشه ؟ دکتر هم گفت آره ولی بعدش منو فرستاد یه سونو دیگه یه جای دیگه برم که منم برای اینکه برم اونجا مجبور شدم خبر اومدنت رو به مامان اینا بدم و بعد که رفتم  تو مسیر انقدر برام مشکلات پیش میومد که من همش نگران این بودم که سر وقت نرسم و تو همین حین با صدای سنتور همسایه بیدار شدم . درسته خیلی کم بود ولی واسه من اندازه تمام دنیا بود عزیز ما...
4 خرداد 1392

بدون عنوان

بازم امیــــــــــــدم به تو خدا مامانی باز دوباره یه ماه دیگه اومد که من دوباره امیدوارم که تو این ماه بیای . من و بابایی منتظرتیم عزیزکم ، دیشب تا خوابم ببره کلی بهت فکر میکردم و واسه خودم تصورت میکردم که چه شکلی میشی و واااااااااای اون دستای کوچولو و لطیفت رو تصور میکردم و هزاران بار بوسه بارونشون کردم و لپای تپلو و لطیفت رو . مامانی زودتر بیا که دیگه طاقتم طاق شده . دیگه بابایی هم میگه که دلش برات تنگ شده و میخواد که باشی کنارمون . اگه این ماه بیای تو دلم تقریبا خرداد ماه سال 92 به دنیا میای . وای خدا یعنی میشه ؟ خداجون برای تو که کاری نداره خوب چی میشه یکی از اون فرشته هاتو سر بدی تو دلم ؟ قول میدم امانت دار خوبی باشم . وای خدا چقدر...
4 خرداد 1392

بدون عنوان

میخوامت و منتظرتم مامانی سلام عزیز دل مادر . الهی مادر به قربونت . دلم برات تنگ شده خیــــــــــــــــــــلی . ایشالله که اومده باشی و الان تو دلم باشی و خودت درک کنی دلتنگیم رو برات . 24 ام تاریخ پریودم هست . تقریبا یک هفته باید صبر کنم تا متوجه بشم که پیشمون هستی یا نه . زندگی بدون تو سخته برام مامانی البته که کنار بابایی برام بهشته ولی با تو یه چیز دیگست پس بیا بذار تجربش کنم . بیا و اسمم رو مادر بذار فرزندم . [ شنبه 18 شهريور 1391 ] [ 17:51 ]
4 خرداد 1392

بدون عنوان

هویجوری .. امروز رفتم خرید برای خونه . بعد کلی خرید کردم و سنگین وقتی اومدم خونه با خودم گفتم وااااااااااای اگه اومده باشی . خلاصه که نگرانت شدم مامانی . پنجشنبه هم عروسی همکارمه و ریشه موهام یه کوچولو دراومده و نمیخوام رنگ کنم آخه اگه اومده باشی اونوقت چی ؟ نه من این کارو نمیکنم . اصلا برام مهم نیست که دیگران چه فکری میکنن . هورااااااااااااااا مامانی . پس بیا که مامانیت ضایع نشه . دوووووووووووووست دارم . واااای مامانی انقدر از این خرسا teddy bear دوست دارم که نگو حتما حتما ببینم میخرم . [ يکشنبه 19 شهريور 1391 ] [ 18:25 ] ...
4 خرداد 1392