آوای نازمآوای نازم، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره
آنا ی نازمآنا ی نازم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

هدیه ناب خدا

بعد از ماه ها تاخیر :(

1394/4/20 13:06
نویسنده : مامان نرگس
700 بازدید
اشتراک گذاری

سلااااام

نمیدونم چی بگم و از کجا شروع کنم الان که دارم مینویسم شما دختر ناز مامان تو خواب ناااز هستی و 11 ماه و 9 روزه هستی عزیزکم ..

این مدت کلی اتفاق ها افتاد و خداروشکر بیشتر بیشترش اصلا همش شیرین بود و دوست داشتنی به غیر از یکی دوباری که شما برای اولین بار مریض میشدی که خداروشکر اونا هم به خیر گذشتن .

هموز چهاردست وپا نمیره دختر تنبل مامان و یکی دو ماهی میشه که غلت میخوری و دمر میشی و یه ماهی هم میشه که قدم برمیداری و تو روروءک هم فقط رئ سرامیک میتونی راه بری و روی فرش نه ..هر دفعه هم که به دکترت میگم میگه به آوای من چیزی نگو , آوا خانومه.دندون هم هنوز درنیاوردی . یه هفته ای هم میشه که گاهی اسهال میشی و امروز میبریمت دکتر ولی من فکر میکنم به خاطر اومدن دندونات باشه .

دست دسی میکنم .

نانای نانای میکنی

بابا بابا میگی

بای بای میکنی

گاهی بوس میفرستی

دیگه غذا هم همه چی بهت میدم . فعلا شیر رو از همه چی بیشتر دوست داری . شیرموز خیلی دوست داری . شیر و بیسکوییت مادر رو میکس میکنم برات . شیر و خرما . سوپ اینارو بیشتر میخوری . تخم مرغ دوست نداری و حواست رو پرت میکنم و خیلی کم میخوری . بابایی رو خیلی خوب میشناسی و دنبالش گریه میکنی و هی غر میزنی که بغلت کنه ..

تا آهنگ شاد میشنوی میخندی و نانای میکنی و اگه تصویرش رو هم ببینی حواست رو میدی بهش و خوب نگاه میکنی . آهنگ پریا اندی رو خیلی دوست داری و با هم میرقصیم و کلی میخندی و کیف میکنی . آهنگ دختر حمیدطالب زاده رو میذارم و برات میخونم و میرقصیم اینبار من کلللی کیف میکنم ..

الان که اومدیم طبقه پایین مامان فاطمه اینا زندگی میکنیم خیلی بهشون وابسته شدی و همینطور اونها . بالا که میری خیلی خوشحال میشی و کلا آروم هستی اونجا ولی پایین خونه ی خودمون انگار هنوز عادت نکردی و بیقراری میکنی و غر میزنی .

امروز که 20 تیر هست پارسال همچین روزی با بابایی رفتیم آتلیه و عکس بارداری انداختم  عزیز دلم نفس مامان .. دیگه چیزی نمونده تا تولد یکسالگیت ..

باورم نمیشه یه روزایی اینجا از دلتنگی هام مینوشتم و چقدررررررررررر بیقرار نبودنت بودم .. خدارو شکررررررررر هزار هزار بار شکر . هنوزم بعد نمازم ناخودآگاه همون ذکری که برای بچه دار شدن میگفتم همیشه میاد زبونم و تکرار میکنم  و خندم میگیره و خدا رو شکر میکنم برای داشتنت گلک مامان .. انقدر عااااشقت هستیم من و بابایی و از وجودت در کنارمون کیف میکنیم که به بچه ی بعدی هم فکر میکنیم تا تو تنها نباشی و از داشتن یه خواهر یا برادر لذت ببری . البته نه به این زودی . اون روزای اول که بابایی انقدرررررررررر خوشحال بود و تو آسمونها بود همش میگفت من  5تا بچه میخوام داشته باشم :))

سعی میکنم از این به بعد خاطرات مهم این مدتی رو که نبودم رو هم بنویسم برات ..

این عکس هم برای هفته پیش که رفته بودیم کلاردشت

 

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان فاطمه
12 مرداد 94 17:58
تولد یکسالگیت مبارک. ایشالله شمع120 سالگیتو فوت کنی عزیزم
مامان نرگس
پاسخ
خیلی ممنون عزیزم