بعد از ماه ها تاخیر :(
سلااااام
نمیدونم چی بگم و از کجا شروع کنم الان که دارم مینویسم شما دختر ناز مامان تو خواب ناااز هستی و 11 ماه و 9 روزه هستی عزیزکم ..
این مدت کلی اتفاق ها افتاد و خداروشکر بیشتر بیشترش اصلا همش شیرین بود و دوست داشتنی به غیر از یکی دوباری که شما برای اولین بار مریض میشدی که خداروشکر اونا هم به خیر گذشتن .
هموز چهاردست وپا نمیره دختر تنبل مامان و یکی دو ماهی میشه که غلت میخوری و دمر میشی و یه ماهی هم میشه که قدم برمیداری و تو روروءک هم فقط رئ سرامیک میتونی راه بری و روی فرش نه ..هر دفعه هم که به دکترت میگم میگه به آوای من چیزی نگو , آوا خانومه.دندون هم هنوز درنیاوردی . یه هفته ای هم میشه که گاهی اسهال میشی و امروز میبریمت دکتر ولی من فکر میکنم به خاطر اومدن دندونات باشه .
دست دسی میکنم .
نانای نانای میکنی
بابا بابا میگی
بای بای میکنی
گاهی بوس میفرستی
دیگه غذا هم همه چی بهت میدم . فعلا شیر رو از همه چی بیشتر دوست داری . شیرموز خیلی دوست داری . شیر و بیسکوییت مادر رو میکس میکنم برات . شیر و خرما . سوپ اینارو بیشتر میخوری . تخم مرغ دوست نداری و حواست رو پرت میکنم و خیلی کم میخوری . بابایی رو خیلی خوب میشناسی و دنبالش گریه میکنی و هی غر میزنی که بغلت کنه ..
تا آهنگ شاد میشنوی میخندی و نانای میکنی و اگه تصویرش رو هم ببینی حواست رو میدی بهش و خوب نگاه میکنی . آهنگ پریا اندی رو خیلی دوست داری و با هم میرقصیم و کلی میخندی و کیف میکنی . آهنگ دختر حمیدطالب زاده رو میذارم و برات میخونم و میرقصیم اینبار من کلللی کیف میکنم ..
الان که اومدیم طبقه پایین مامان فاطمه اینا زندگی میکنیم خیلی بهشون وابسته شدی و همینطور اونها . بالا که میری خیلی خوشحال میشی و کلا آروم هستی اونجا ولی پایین خونه ی خودمون انگار هنوز عادت نکردی و بیقراری میکنی و غر میزنی .
امروز که 20 تیر هست پارسال همچین روزی با بابایی رفتیم آتلیه و عکس بارداری انداختم عزیز دلم نفس مامان .. دیگه چیزی نمونده تا تولد یکسالگیت ..
باورم نمیشه یه روزایی اینجا از دلتنگی هام مینوشتم و چقدررررررررررر بیقرار نبودنت بودم .. خدارو شکررررررررر هزار هزار بار شکر . هنوزم بعد نمازم ناخودآگاه همون ذکری که برای بچه دار شدن میگفتم همیشه میاد زبونم و تکرار میکنم و خندم میگیره و خدا رو شکر میکنم برای داشتنت گلک مامان .. انقدر عااااشقت هستیم من و بابایی و از وجودت در کنارمون کیف میکنیم که به بچه ی بعدی هم فکر میکنیم تا تو تنها نباشی و از داشتن یه خواهر یا برادر لذت ببری . البته نه به این زودی . اون روزای اول که بابایی انقدرررررررررر خوشحال بود و تو آسمونها بود همش میگفت من 5تا بچه میخوام داشته باشم :))
سعی میکنم از این به بعد خاطرات مهم این مدتی رو که نبودم رو هم بنویسم برات ..
این عکس هم برای هفته پیش که رفته بودیم کلاردشت