آوای نازمآوای نازم، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
آنا ی نازمآنا ی نازم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

هدیه ناب خدا

بدون عنوان

همش ناله سلام گلم . مامانی این چند روز چند بار اومدم برات بنویسم ولی نتونستم ،هی نوشتم و پاک کردم . خودمم دوست ندارم انقدر همش از بی حوصلگی هام و از احساسات بدم و اضطراب و استرس هام میگم و همش در حال ناله کردنم . ولی چه میشه کرد یعنی نمیشه و نمیتونم تا موقعی که نیای همین بساط دل من و وبلاگ تو هست . خیلی حالم بده . بابایی هم ناراحتم کرده دیگه بدتر ،دلم کم مونده دیگه پاره پاره بشه یعنی احساس دلمه ها . میمونم خونه یه جور دلم میگیره میرم بیرون بدتر دلم میگیره انقدر این چند وقته هی دوستای دوران مدرسه ام و همسن و سالای خودم رو دیدم که همشون بچه دارن خخخخخخخخخخخخخخیلی دلم میگیره . انقدر حالم بده که با کوچکترین حرکتی گریم میگیره . البت...
4 خرداد 1392

بدون عنوان

............................ سلام مامانی عزیزم . مامانی دیگه نمیخوام هیچ تلاشی برای اومدنت بکنم . دیگه فولیک اسید نمیخورم دیگه اون قرصای داستینکس و قرص تحریک تخمک گذاری رو نمیخورم و هیـــــــــــــچ تلاش دیگه ای هم نمیکنم این ماه میخوام اصلا بهت فکر نکنم البته اگه بتونم و با خیال راحت مثل گذشته زندگیمو بکنم . دیگه واقعــــــــــــــا خسته شدم . انگار هر چی من بیشتر میام طرفت تو از من دورتر میشی . امشب هم که بابایی اومد خودش فهمید از حال و روزم که چی شده و دیگه چیزی نگفت . البته خیلی سعی کردم که به روی خودم نیارم و عادی باشم با همه ی دردی که داشتم ولی فهمـــــــــــــــــید . با این طرز فکر که اگه خدا بخواد خودش میده نمیخوام داروهام رو ...
4 خرداد 1392

بدون عنوان

  آدم های ساده ... ساده هم عاشق میشوند ... ساده صبوری می کنند ... ساده عشق میورزند ... اما سخــــت دل میکنند ... آن وقت که دل میکنند ... جان میدهند ... !!! [ دوشنبه 27 آذر 1391 ] [ 1:47 ]
4 خرداد 1392

بدون عنوان

نی نی ناز من سلام مامانی الهی قربونت برم که انقده ناز بودی . آره دیدمت گلم البته تو خواب . وااااااااااااای شما 2 تا داداشی خووووووووووووووشگل بودین . صبح بود داشتم خوابتون رو میدیدم . 2 تا پسر ناز که نمیدونم چرا بعد به دنیا اومدنتون رفته بودم با مامانم و داداشم برات داشتیم کمد میخریدیم که با صدای زنگ گوشی که بابایی میخواست بره سرکار بیدار شدم انقدر ذوق زده بودم که تو حالت خواب آلود با خودم میگفتم برم همین الان تو وبلاگت بنویسم تا نکنه یادم بره که خوابم برده بود . ولی وقتی دوباره خوابیدم اینبار یه نی نی ناز دیگه رو دیدم که خیلی کوچولو تر بود و انگار بازم پسر بود که وقتی گرفته بودم تو دستم سرت اندازه ی کف دستم بود داشتم لباس تنت میکردم که ...
4 خرداد 1392

بدون عنوان

پشیمونم مامانی :( سلام مامانی . مامانی یه چیزی بگم ؟مامانی پشیمونم از اینکه دارومو نخوردم یه جایی خوندم که وقتی به جایی رسیدی که خسته شدی بیشتر تلاش کن شاید هدفت در نزدیکیت بوده با یه عکس جالب اگه پیداش کردم حتما میذارم . ولی اشکال نداره قراره مثلا این ماه خودمو اذیت نکنم . این مدت که تلاش کردم و بیفایده بوده این یک ماه هم روش . چه کنم خوب ؟ دیشب رفته بودیم خونه ی دایی مامانی . خیلی خوشحال بودم تو اون مدت کمی که اونجا بودیم . آخه تو جمع خانواده ی مامانم کسی به کسی کاری نداره که بچه بیار چرا بچه نمیاری دیر شده و .... تازه اونجا احساس میکنم که بچه هستم آخه از من بزرگتر هستن که هنوز بچه ندارن و بعدشم همه میگن که یه موقع بچه نیاری ها ....
4 خرداد 1392

بدون عنوان

... سلام گلم . خوبی مامانی ؟ منم خوبم خداروشکر حالم خیلی بهتره . مامانی اومدم خوابی رو که دیدم رو برات بگم . خواب میدیدم که بازم عزیز به منو بابا گیر داده که چرا بچه نمیارید و بابایی هم یه دفه گفت که ما هم دلمون میخواد ولی نمیشه چی کار کنیم . واااااای منو میگی هیچی نمیگفتم و سرخ و سفید میشدم و ناراحت . همین بود فقط ولی خوب دلم خواست که اینجا هم بنویسم . ایشالله که عاقبتمون به خیر بشه فقط . [ شنبه 9 دی 1391 ] [ 16:05 ]
4 خرداد 1392

بدون عنوان

ادامه درمان سلام مامانم .الهی قربونت برم عزیزم که به خاطر مریضی من تا حالا نتونستی بیای پیشمون . میدونم که حتما حتما تو هم دلت برامون تنگ شده . مامانی تازه رسیدم خونه رفته بودم دکتر . گفته بودم این ماه نمیخوام دارو بخورم و دکتر برم . ولی اینبار به خاطر عفونت جزیی که داشتم رفتم . بعد دیگه در مورد اومدن تو هم که صحبت کردیم و گفتم که دیگه واقعا خسته شدم و این حرفا گفتم که اصلا میخوام آی یو آی انجام بدم و خانم دکتر هم گفت که برو کلینیک نازایی شایان مهر تو مفتح پیش خانم دکتر تهران نژاد کلا اونجا درمانت رو بگذرون که زود هم نتیجه بگیری ودیگهههههههههه ؟ آهان گفت که کلومیفن رو روزی 3 تا از روز 5 تا 9 پریودت بخور بعد روز 13 برو سونو انجام بده ببین...
4 خرداد 1392

بدون عنوان

دَرررررررررررررررررد من و بابایی بحثمون شده و الان هم قهریم و من اومدم تو اتاق و درو هم بستم و خیلی ناراحتم ازش . به خاطر اینکه بحثمون و ناراحتیمون به خاطر موضوع دیگه ای بود ولی وقتی مامان بزرگت گفت که بچه بیارید تا از تنهایی در بیایید بابات گفت که مگه من باید بچه به دنیا بیارم و با این حرفش علنن گفت که مشکل از من نیست . اینکه میدونن من و بابایی خیلی بچه دوست داریم و تا حالا نیاوردیم شک کردن حتما که یه مشکلی هست و وقتی بابایی اینو گفت مامان بزرگت یه نگاهی به من انداخت و منم چاره ای نداشتم جز یه لبخند زورکی زدن . وقتی رفتن منم به بابایی گفتم که خوبه هنوز مشخص نشده که مشکل از کیه و یا من نازام تو اینجوری گفتی . منم که بغضم گرفته بود نخواست...
4 خرداد 1392

بدون عنوان

فراموشی هی تنهایی ، بی صدایی ، از تکرار ترسیدن زخم و دردا ، ترس از فردا ، به پوچی رسیدم با تو فراموشم میشه ، واسه ی همیشه ، دستای سرم با تو فراموشم میشه ، واسه ی همیشه ، ترکای قلبـــم منو ببر از ویرونی ، از ابرای بارونی ، تو حرفای نگفتمو میدونی منو ببر از ویرونی ، از ابرای بارونی ، تو حرفای نگفتمو میدونی از این کوچه ، با تو میرم ، چون تویی مسیرم مثل خورشید ، صبح امید ، تو دستات جون میگیرم این آهنگ رو خیلی دوست دارم [ جمعه 15 دی 1391 ] [ 12:41 ] ...
4 خرداد 1392